اكبر از تو گرد و غبار انفجار خمپارهها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهمیدم كه اتفاق ناگواری افتاده. اكبر رسیده نرسیده، نفسنفسزنان گفت: «مجتبی مژدگانی بده!»
با تعجب نگاهش كردم. دو تا خمپاره كمی آن طرفتر منفجر شدند. داد و فریاد فرمانده از پشت بیسیم میآمد. گوشی را به گوش چسباندم و گفتم: «حاجی، امرتان انجام شد. از عقب گفتند كه ماشین تو راه است.»
با تعجب نگاهش كردم. دو تا خمپاره كمی آن طرفتر منفجر شدند. داد و فریاد فرمانده از پشت بیسیم میآمد. گوشی را به گوش چسباندم و گفتم: «حاجی، امرتان انجام شد. از عقب گفتند كه ماشین تو راه است.»
ادامه مطلب
برچسب ها: گرد و غبار، خمپاره، مژدگانی، اکبر، مجتبی،